سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

« یه روز یه کوهنوردی تصمیم به فتح یه قله میگیره .بعد از اینکه بار سفر میبنده واسه اینکه این افتخار تنها نصیب خودش بشه , تنها راه می افته . با تجربه ای که داشته و چون عجله ام داشته سر شب به نزدیکی قله میرسه . و چون میخواسته بین مردم بیشتر محبوب بشه که یه شبه قله رو فتح کرده و قهرمان دلیر مردمش بشه , شب رو هم به راه خودش ادامه میده . شب بود , فقط

سفیدی کمرنگ برف رو میشد دید و صدای زوزه ی باد و ....

 

سفیدی کمرنگ برف رو میشد دید و صدای زوزه ی باد و سوزش سرما بود و دگر هیچ ! مرد به خودش دلداری میداد که  دیگه چیزی نمونده , الانا دیگه میرسم که یکدفعه پاش سر خورد و از اون بالا پرت شد پایین . وسط آسمون وزمین بود که دونه دونه خاطراتش اومد جلو چشمش که خدا حافظ ای زندگی ناگهان بی اختیار چشماش رو بست و فریاد زد خدایا کمکم کن , یکدفعه احساس کرد که کسی دستش رو دور کمرش حلقه کرد و اون رو بین آسمون و زمین نگهداشت .

دوباره فریاد زد :

خدایا کمکم کن , تو همین لحظه از آسمون یهصدایی اومد که:

آیا تو ایمان داری که من کمکت خواهم کرد ؟

مرد گفت ... آری ایمان دارم که آن صدا دوباره گفت پس طنابی که از آن آویزانی را پاره کن , ولی مرد خیال کرد که خیالاتی شده و طناب رو پاره نکرد .

فرداش تو همه روزنامه ها نوشته شد که امروز جسد یخ زده

مردی که به یک طناب آویزان بود و فقط یک متر با زمین فاصله داشت , در قسمت پایینی کوه پیدا شد »




تاریخ : سه شنبه 93/5/14 | 7:22 عصر | نویسنده : منتظر کوچک | نظر

  • قیمت دلار | تبادل اطلاعات | پرشین بلاگ